سر گیجه

چقدر روابط پیچیده اند!!! باید روی کلمه به کلمه ات دقیق بشی!!!

شاید یکی بی جنبه باشه! شاید یکی متوقع باشه! شایدم به کل و از ریشه رابطهه اشتباست.

برای مثال با یکی خیلی عادی برخورد می کنی! طرف بهش بر می خوره! میگه حتما با یکی دیگه هم هستی! بعد هم همه چی بهم می خوره! میگی دفعه دیگه این اشتباهو نمی کنم! بار بعد شانست می زنه و طرف خیلی کنده! طول می کشه تا بتونه خودش رو توی یه رابطه پیدا کنه . منطقی ترین کار همون تموم کردن رابطه است؟!

چون با کسی هستی که نه تنها ازش محبتی نمی بینی بلکه بی خودی هم ذهنتو درگیر می کنه! اینکه هی می پرسی کجای کار اشتباهه و ... راه حل منطقی کدومه؟ این بار هم باید معیارامو عوض کنم یا اینکه شخص رو! به این میگن گه گیجه های عاطفی!!!!

خب منطقی ترین راه پاک کردن صورت مسئله هستش! صورت مسئله رو پاک می کنی و خودت رو به بی خیالی می زنی! اما واقعا بی خیالی؟؟؟؟

راستی دوست داشتن چیه؟؟؟ همون هوسیه که واسه داشتن یکی داری؟؟ وقتی به دستش میاری هوسه از بین میره؟؟؟ خب اگه از بین رفت باید چی کار کنی؟؟؟ پس اون ادعاهه چیه؟؟؟ اه!!!

ته گیجه ذهنی و عاطفی اینه!!!

 

دون کیشوت وار، بر اسب چوبین «علّیت»، تا خدا!

مدتها بود که در برابر خواست او، مقاومت می ورزیدم. اما این بار، دست بردار نبود. مرا بردوش گرفت و تا مهیز اسب علیت جلو برد و بر پشت آن نشانید. یکباره خود را در هیئت یک شوالیه بزرگ دیدم. شمشیرهای من برگرده ی هر صخره ای که می نشست، آذرخشش، رعد آسمان را فراری می داد. چشمان تیزبین من، دورهای دور را که حتی دیدگان عقاب نیز یارای رسیدن به آن نبود، به آسانی می کاوید. یک لحظه با خود حس کردم که رؤیاهای سروانتس هم به گردپای اسب من، نمی رسد. دون کیشوت را مرکبی نبود که یارای پروازش باشد، اما اسب علیت که آنک بر مهمیز آن، چکمه می فشردم، می توانست تا بی نهایت بالا برود. لگام او را کشیدم و برفراز ابرها، گام نهادم. راضی کردنی نبود. نهیبی زدم و اسب را به سوی آسمانهای دور – بسیار فراتر از سپهر آزمون ممکن – را ندم. نمی دانم سرعت نور را با گامهای من چه نسبت بود، اما می دانم که تا رسیدن به «شرط نامشروط» خیال توقفم نبود. در میانه ی راه، ارسطو را دیدم که با ریش سفید دو هزار واندی ساله، با جامه ی کهن کاهنی، بر روی پله های معبد دلفی نشسته است. از او، راه را پرسیدم. اشاره به بالا کرد و گفت: تا رسیدن به علت العلل و محرک لایتحرک (To Panton Proton)، باید بتازم. پرسیدم: چه خواهم یافت؟ گفت حقیقتی استعلایی که به خویشتن در تفکر است. پرسیدم: مرا در خواهد یافت؟ گفت: هرگز! او را جایگاهی چنان پرمرتبت است که هیچ جوهر فرد انضمامی را درنخواهد یافت. پرسیدم: پس مرا چگونه با او نسبت و تعامل خواهد افتاد؟ گفت: «هیچ! شوالیه ی جوان! هیچ! او را به جزئیات، هرگز توجهی نیست. «طبع» او چنین است». دستانم لرزیدن گرفت و پاهای اسب بلندپروازم، خشکید. راه گرداندم...
هنوز چندگامی، بازنگشته بودم که خود را بر پشت مرکبی چوبین، تکیده و بی روح، خمیده یافتم. از سفری بازمی گشتم که ازمغانش جز دستان تهی، نبود.
* * *
آفتاب، افق را گلگون کرد و شب را تاراند. اما چشمان ترمن، همچنان می بارید. در حسرت گفت و شنود با حقیقتی که محرک لایتحرک نباشد، و در گریبان خویش، نه غنوده باشد.

وجودگرای بی وجود

سرعت سرسام آوری بود. شاید در حدود سرعت نور. و زمان داشت به صفر نزدیک می شد. گونه ای جاودانگی. مثل زیستن در قلب سیاهچاله ها. اما نه. خود را بر روی پلی یافتم از مو باریک تر و از شمشیر تیزتر. در کرانه بود و نبود. یا نمود و بود. بر روی مرزی گام می زدم که دو اقیانوس هستی و نیستی، پنجه در پنجه یکدیگر زده بودند. 

پیش رویم، تا بی نهایت آکنده بود از نور معصوم «عدم». و فانوسی در آن دورهای خیلی دور بود که نمی دانم برای کدام ره گم کردگان، کورسو می زد. 

اطرافم سرد و خالی بود. و چه خنکای دلچسبی. 

«جهنم دیگران» دیگر زبانه نمی کشید و تکاپوی زندگی، سرد و ساکت بود؛ «تهوع زندگی» مرا بدرود گفته و بی وزنی سکر آوری را به جای خود نشانده بود. 

ساعت بیولوژیک وجودم، هر ثانیه ای را یک قرن تمام، طول می داد. با این حال لحظه (Augenblick)، به تمام معنی، بهت آور شده بود.
در آنجا من در آینه ای که تمام نیستی را در خود آشکار ساخته بود، خود را دیدم در حالیکه تنها روشنایی ای بودم که در «کتم عدم» به دیده می ‌آمد. و من به هر کجا که «التفات» می کردم، می درخیشد و فی الفور، «وجود» نام می گرفت. شگفت انگیز بود. 

                                                         *      *       *

صدای تیک تاک ساعت نیوتنی، کم کم اوج گرفت؛ تا آنجا که همه جا را پر کرد. و من بر روی زمین برهوتی ایستاده بودم که نه مرزی در آن بود و نه جدالی. آفتاب داغ، سیلی بر گونه ها می نواخت. 

آن سوتر، «دیگران» بودند. و این سوتر، سنگچرخ زندگی، می چرخید و همه را پشت سر خود فرا می خواند. و هیچ کس هشدارهای سوگناک نیچه را که بر بامی‌ «ارفئوسی» تراژدی زیستنشان را فریاد می زد، به چیزی نمی گرفت. همه دوست داشتند تخته سنگ «سیزیف» را بچرخانند.... و ساعتی بعد، من نیز همراه دیگران، تخته سنگ را هل می دادم. 

احوالات

سلام لیلیانا. --زندگی بهم سخت نمی گیره . این خودمم که زندگی رو به خودم سخت گرفتم. --گاهی که اصولم یادم می ره، امور موظفم گیجم می کنه .یه وقتهایی از نظر درونی نسبت به یه امر موظف یه جور فکر می کنم اما بعد در امر تصمیم گیری حرف و نظر بقیه برام مهم تر از خودم میشه. --در ضمن دید من و تصورات من از زندگی مشترک نیاز به یه پالایش اساسی و درد آور داره. من دارم این درد رو تحمل می کنم. بعد هم لیلیانا ؟من کی ناراحتی هام رو آوردم توی مهمونی؟کجا؟کی؟ خیلی وقت بود کسی حال منو نپرسیده بود.ازت ممنونم اینم منم .برای تو

برای اینکه راهی داشته باشم تا از برکات هم اندیشی دوستان بیشتر استفاده ببرم،فکر درست کردن وبلاگ بهترین،در دسترس ترین و به صرفه ترین راه بود.ارتباط با بعضی دوستای دوره دانشگاه همیشه برکاتی جانشین ناپذیر داره.منو از خمودگی و سستی دور میکنه و خیلی وقتها بهم امید می ده که همچنان زندگی ام و فرصتهایش را جدی بگیرم.کمک میکنه تا بهتر درک کنم که من فقط یه دفعه فرصت زندگی دارم و باید نهایت استفاده را در جهت آنچه که می خواهم بشوم ،ببرم.

نوشتن توی وب باعث می شه هر دفعه به خودم و کارهام مرور داشته باشم، و فکر اینکه اینجا جایی است برای ارتباطات بیشتر با آدمهای پرامید و معقول،بیشتر انرژی بهم میده که همین طور بنویسم و بنویسم،بدون اینکه خوانننده ای داشته باشه.مردمان به امید زنده اند و همین طور ما. 

             هر که او از هم زبانی شد جدا                      بی نوا شد گر چه دارد صد نوا

       از جمع های بی ثمر خسته ام. از جمعهایی که هیچ دلی  را به دل دیگر راه نیست.

این روزها هوای یه جمع صمیمی رو دارم. دلم می خواد بشینیم با هم حرف بزنیم . از تجربیات ناب و جدید .دغدغه ها و فکرهامون بگیم. به هم گوش بدیم .دل بدیم تا احساس نکنیم که تنهاییم .اما این جمع نیست و من با امید ساختن چنین جمعی زندگی را در اینجا دور از دوستان صمصیم تاب می آورم.

         ....یک قدم زد آدم اندر ذوق نفس      شد فراق صدر جنت طوق نفس